Logo RSS
عشقهای ممنوع عشقهای واقعی هستن...

دیوانگی هم دنیای دارد

پنج شنبه 19 دی 1392

سلام خوبی ؟

 

سایت من به آدرس زیر منتقل شده زوود بیا اونجا

 


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
یک شنبه 6 مرداد 1392


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT

فروش مردان به زنان مجرد

 

 

 

 


مردانی که می خواهند در این فروشگاه به معرض فروش قرارداده شوند باید در سایت این فروشگاه ثبت نام کنند و به عضویت این فروشگاه در آیند.

در این فروشگاه مشخصات و بهای هزاران عضو این فرودشگاه در اختیار زنان مجرد قرار داده می شود.

 

 

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

فروش مردان به زنان مجرد

 

 

 

فروش مردان به زنان مجرد


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT

دوست داشتن واقعي

 

 

 

 

 

 

 

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات مزرعه آنقدری گیرشان می‌آمد که فقط شکمشان را به سختی سیر کنند. اما یک سال بدون هیچ علتی، محصول کمی بیشتر از حد معمول بدست آمد، در نتیجه کمی بیش از نیازشان پول بدست آوردند…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد، همچنان که صفحات آنرا یکی یکی ورق می‌زد افراد خانواده هم دورش جمع می‌شدند، بالاخره زن آینه‌ی بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن در خانه هرگز آینه ای نداشتند. از آنجایی‌که پول کافی برای خریدنش داشتند، زن آن را سفارش داد. یک هفته بعد وقتی در مزرعه سرگرم کار بودند مردی سوار بر اسب از راه رسید او بسته ای در دست داشت، و خانواده به استقبالش رفتند .


زن اولین کسی بود که بسته راباز کرد و خود را در آینه دید و جیغ زد: جک، تو همیشه می‌گفتی من زیبا هستم، من واقعآ زیبا هستم! مرد آینه را بدست گرفت و در آن نگاه کرد لبخندی زد و گفت: تو همیشه می‌گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم. نفر بعدی دختر کوچکشان بود که گفت: مامان، مامان، چشمهای من شبیه توست . در این اثنا پسر کوچکشان که بسیار پر انرژی بود از راه رسید و آینه را قاپید او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده بود و صورتش از ریخت افتاده بود، او فریاد زد: من زشتم ! من زشتم!
و در حالی که بشدت گریه می‌کرد به پدرش گفت : پدر، آیا من همیشه همین شکل بودم ؟
بله پسرم ، همیشه .
با این حال تو مرا دوست داری ؟
بله پسرم، دوستت دارم !
چرا؟ برای چه من را دوست داری ؟
چون مال من هستی!!!
….و من هر روز صبح وقتی صادقانه به درونم نگاه می‌کنم و می بینم که زشت است ، از خدا می‌رسم آیا دوستم داری ؟ و او همیشه مهربانانه جواب می دهد: بله !و وقتی از او می پرسم چرا دوستم داری ؟
او می‌گوید : چون مال من هستی.


در صورت ناقص بودن مطلب به "ادامه مطلب" بروید


دسته بندی : <-CategoryName->


نویسنده: Ho3in MAT
آخرین مطالب
» <-PostTitle-> ( <-PostDate-> )
صفحه قبل 1 صفحه بعد
<>
نویسندگان
لینکستان
درباره ما

عشقهای ممنوع عشقهای واقعی هستن...
Ho3in MAT
به وبلاگ من خوش آمدید برای راحتی کار خود به موضوعات دقت کنید... نظر یادتون نره...
ایمیل : Ho3in.dehghan@yahoo.com